پرستوها

ساخت وبلاگ

یه پرستوی مهاجر اومده بود تو برجک. بهار بود.پرستوهای مهاجر همه جای پاسگاه رو پر کرده بودن. چند کیلومتر اون طرف تر، درست روی نوار مرزی، یه دشت پر از گلهای بنفش بود. اونجا جایی بود که جز آدمای نظامی و کشاورزایی که زمینشون درست لب مرز بود کسی نمی تونست رفت آمد کنه. اون ور مرزیا درست کنار اون دشت گلهای بنفش یه برجک فلزی داشتن. همیشه هم دو تا سرباز اون اطراف پرسه می زدند. همیشه می گفتم خوش به حالشون چه حالی می کنن نزدیک اون دشت پر از گل های بنفش.

یه پرستوی مهاجر اومده بود تو برجک. نمی دونم چرا دلم خواست بگیرمش. خواستم مال من باشه. همه ی پنجره های برجک رو بستم و افتادم دنبال پرستوعه. خیلی تیز بود هر کاری کردم نشد. نیم ساعت دنبالش دوییدم. پیرهنمو انداختم. کلاهمو پرت کرد. نشد که نشد. آخرش خسته شدم، پنجره ها رو باز کردم که بره، رفت.

گاهی  اینجوریه. باید بفهمی که طرف پرستوی مهاجره. نیومده که بمونه.که رفتنیه. بدونی که درسته اون دشت قشنگه ولی باید دور بمونی ازش. چون مال تو نیست. واسه یه جای دیگست. واسه یه کشور دیگه است. واسه مردم دیگه ایه.

 باید از کنار خوبا و قشنگا و مهربونا آروم رد شی. باید بدونی که اونا سهمت نیستن. پرستو خوبه که پرواز کنه. پرستوی تو قفس دیگه پرستو نیست. میشه تنهایی، میشه خیال پرواز، میشه چشمهای ترسیده. دلم برای پرستوها تنگ شده.

باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : پرستوهای عاشق,پرستوها همه رفتند,پرستوها,پرستوهای خسته فرامرز اصلانی,پرستوها همه رفتن,پرستوهاي خسته فرامرز اصلاني,پرستوها سوسن,پرستوها همه رفتن سعيد,پرستوهای مهاجر,پرستوها آوا, نویسنده : 1koowat7 بازدید : 53 تاريخ : شنبه 3 مهر 1395 ساعت: 21:44