پایان ماهی

ساخت وبلاگ

" می دونی روان شناسا می گن وقتی کسی خودش رو دوست نداشته باشه نمی تونه کس دیگه ای رو هم دوست داشت باشه، اما می دونی چیه، من می گم گور بابای روانشناسا من دوستت دارم پس این بحث لعنتی رو همین جا تموم کن تا بتونم بغلت کنم"

سارا فقط نگاه می کرد و چیزی نمی گفت. به نظر نمی رسید اصلا این حرف ها را شنیده باشد. دو حبه قندی که درون لیوان چایش بودند به آرامی  حل می شدند. نور راه راه خورشید کف اتاق دراز کشیده بود.موهای سارا سیاه بودند، دیوارهای اتاق سفید، کمر بند من قهوه ای، ژاکت سارا زرد.ماهی تازه وارد توی تنگ هنوز هیچ اسمی نداشت. صدای زنگ اتاق را به خودش آورد. خانه هوشیار شد. سارا گفت: " بهتره یه اسم براش انتخاب کنیم"

- جری خوبه؟

- جری خوبه

به سمت سارا رفتم و در آغوشش گرفتم. دستهایش ساکت بودند. گفتم: " در رو باز کنم؟"  گفت: " آره"

شام خوردیم. جری به ما زل زده بود، من به سارا، سارا به سیاه ترین سیاهی موجود در جهان. در اعماق چشمهایش هیچ چیز نبود. به روی خودم نیاوردم. گفتم: " بهتره آب تنگ رو عوض کنم" گفت: " آره همین کارو بکن" بلند شدم و جری را به آشپزخانه بردم. ماهی قرمز کوچک بیچاره، بی زبان تر از آن بود که اعتراضی بکند. دوست داشتن خانه ی ما را ترک کرده بود. جری در آب تازه غوطه ور شد و نفس راحتی کشید. تنگ آب را در آغوش گرفتم و برگشتم تا شاید بتوانم چند کلمه با سارا صحبت کنم. آنجا نبود. روی میز تنها ظرف های غذای من دیده می شدند. جری را روی میز گذاشتم. گفتم : " عزیزم کجا رفتی؟" صدا برگشت. عزیزم کجا رفتی...زم کجا رفتی...کجا رفتی ... جا رفتی.... رفتی... رفتی...تی....ی...ی...ی. صدایی شنیدم. سرم را که برگرداندم جری را دیدم که از لبه ی تنگ اب خودش را بالا کشیده. کف دستهایم را روی چشمهایم گذاشتم و آنها را مالشی دادم. دوباره با دقت کردم. درست بود. جری گفت: "کله کدو پس کی قراره این مسئله برات عادی بشه؟"

- کدوم مسئله

- اینکه اون رفته و تو یه ماهی سخنگو داری

- چی میگی ما تازه امروز تو رو خریدیم. فروشنده می گفت که تو یه ماهی سخنگویی ولی سارا باورش نمی شد. من گفتم حالا یه دلار اضافه تر جای دوری نمی ره.

- تو واقعا دیوانه ای یوسف، می دونستی؟

- تو نمی دونی سارا کجاست؟

- رفته یوسف الان یک ساله

- مسخره نباش. الان اینجا بود داشتیم شام می خوردیم

- اون رفته

- خفه شو خفه شو خفه شو

به سمت تنگ ماهی رفتم. گفتم: "حالا نشونت می دم"  سارا صدایم زد: "یوسف..."

- کجا بودی عزیزم؟ جری گفت رفتی؟

- با ماهی حرف می زدی؟

به تنگ ماهی نگاه کردم. ماهی قرمز به آرام در آب شنا می کرد. گفتم: " نه فقط داشتم شوخی می کردم"

- یوسف ما باید صحبت کنیم

- باشه عزیزم صحبت می کنیم

و سارا حرف زد. از خیلی چیزها،از آرزوهایش، از اهدافش، از آینده، آخرین کلماتش اینها بودند: "..... و با هم به هیچ کدومش نمی رسیم. شاید تو با یکی دیگه. شاید من یه جای دیگه. از اولش می دونستیم قرار نیست برای ابد باشه. مگه نه؟ "

خیره مانده بودم. تمام کلماتی که از کودکی تا آن روز آموخته بودم در سرم تجزیه می شدند. با لبهای لرزان گفتم: " ج ج ج ج جری..."

- جری؟ جری چی یوسف؟

- پس جری چی می شه؟ ما اون رو تازه خریدیم. نگاش کن. نگاش کن چقدر تنهاست.

هر دو به تنگ نگاه کردیم. لاشه ی یک ماهی قرمز روی آب شناور بود. سارا رفته بود.


مهدی یکتا

باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 62 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 18:08