مصائب آقای غول / بخش ششم

ساخت وبلاگ

 مونا

 

از لا به لای صندلی ها به آرامی  عبور کرد. از پله های صحنه بالا آمد و در چند قدمی من ایستاد. دست راستش را روی چانه اش گذاشته بود و من را برانداز می کرد. چشمهای درشت قهوه ای رنگی داشت. موهایش را بالای سرش بسته بود و گوشه ی راست لبش را با دندان هایش می خورد. گفت: " بچرخ ببینم " من هم این کار را کردم. " حالا دستهاتو موازی شونه ات نگه دار"  و من باز اطاعت کردم. " حالا برگرد" دوباره چرخیدم. " یقه اسکیت رو در بیار" گفتم: " ببخشید این کار ها برای چیه؟" گفت:" چیه خجالت می کشی؟"

- نه ولی نمی فهمم چرا این کارها رو می کنید؟

- خیلی مبتدی هستی. نمی دونم اون همه مهارت رو از کجا آوردی. ولی آقای خوش شانس بهتره بدونی قرار تو بزرگترین نمایش سال ما نقش بهت بدن پس باید اندامت آماده و چشم نواز باشه"

- هر چی که هست من از لحن شما خوشم نمی آد

- مشکل خودته.

زن خودخواه حسابی کفری ام کرده بود. با بی حوصلگی یقه اسکی ام را از تنم در آوردم و گفتم: " خوبه"؟ دستش را روی شکمم گذاشت و لباس زیرم را کمی بالا داد و گفت: " نه بدک نیستی" خودم  هم در همان لحظه متوجه شدم. همه چیز در مورد بدنم تغییر کرده بود. عضلانی تر شده بودم. دستی به شکمم کشیدم. سفت و محکم به نظر می رسید. سعی کردم به خودم مسلط باشم. گفتم:" راضی شدی خانوم محترم"

- میگم شما آسیاییا اعصاب ندارید ها

- از بس شما آمریکاییا می رید رو مخمون

- خوب نگفتی رازت چیه

- رازی در کار نیست. ورزش و رژیم مناسب شما هم می تونید امتحان کنید فکر نکنم ضرری براتون داشته باشه

- آها

برگشت و از پله ها پایین رفت. حسابی به او برخورده بود. در حالی که داشت از سالن خارج می شد. گفت: "دنبالم بیا"  لباسم را پوشیدم و از سالن خارج شدم. غول را روی صندلی ندیدم. معلوم نبود کجا رفته. مونا به سمت انتهای راهرویی که باریک و باریک تر می شد رفت و در انتهای آن از یک پلکان مارپیچ بالا رفت. من همینطور ایستاده بودم. از همانجا داد زد " چرا وایسادی؟ منتظر قالیچه ی پرنده ای؟ بیا دیگه" بعد بالا رفت و ناپدید شد. من هم به دنبالش حرکت کردم. از پله ها بالا رفتم و از یک اتاق که تمامی دیوارهایش قرمز رنگ بود سر در آوردم. آنجا هم یک راهرو بود. مونا وارد اتاقی شد که عبارت ریاست روی یک تخته ی چوبی کنارش نصب شده بود. وارد اتاق شدم. گفتم " اتاق رو اشتباه نیومدی؟"

- نه فکر می کنم بدونم که تو کمپانی خودم باید وارد کدوم اتاق بشم

- یعنی شما رییس اینجا هستید؟ پس اون آقا چی؟

- پدر بزرگمه. ریاست اینجا یک ساله به من واگذار شده.

- خوب پس چرا نکفتید از همونجا برم پی کارم؟

- چرا باید این کار رو بکنم

- خوب کاملا مشخصه که شما از من خوشتون نمیاد

- خوب شاید اینطور باشه. ولی ما اینجا برای نوابغ احترام زیادی قائلیم. با اینکه نمی دونم چرا اینقدر گذشته ی مرموزی داری اما می خوام این شانس رو داشته باشی. خوب بشین این فرم ها رو پر کن تا بیشتر در مورد جزییات صحبت کنیم.

خودکاری از روی میز برداشتم و شروع به پر کردن فرمهایی که روی میز گذاشته بود کردم. قسمت سوابق کاری را خالی گذاشتم. فکرم پیش غول بود. نمی دانستم کجا رفته است. وقتی تمام شد فرم ها را به مونا دادم، مشغول مطالعه آنها شد. یک بار سرش را بالا اورد و به من نگاه کرد اما چیزی نگفت. وقتی کارش تمام شد گفت: " باشه برای هماهنگی جلسه ی بعد باهاتون تماس می گیریم " بلند شدم خداحافظی کردم و فورا از دفترش بیرون آمدم تا غول را ببینم. از پله ها به سرعت پایین رفتم و از ساختمان کمپانی خارج شدم. خورشید تا وسط های آسمان بالا آمده بود. غول کنار خیابان ایستاده بود و رفت و آمد اتومبیل ها را نگاه می کرد. رفتم جلو، دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: " من خوابم؟"

- چرا اینطوری فکر می کنی؟

- همه چیز مثل یه خوابه

- خوب در مقایسه با عمر من عمر ناچیز شما آدما از یه خوابم کمتره

- شماها نمی میرین؟

- چرا همه می میرن هیچ موجودی ابدی نیست

- چرا می میرین؟ مریض می شین؟

- نه  آرزوهای بد کم کم می کشدمون

- آرزوهای بد؟

- حالا ولش کن بریم یه چیزی بخوریم

- حتما پیتزا

- آره دیگه

و بعد با دهان باز و صدای بلند شروع به خندیدن کرد

باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 60 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 18:33