آقای میاهو و خوراک گوشت نهنگ

ساخت وبلاگ

این داستان در مورد آقای میاهو است. یک آقای ژاپنی بیست و هشت ساله که در یک روز نیمه ابری با دوست دختر 21 ساله اش به یک رستوران سنتی در خیابان های توکیو آمده تا سفارش خوراک گوشت نهنگ بدهد. تا اینجای کار همه چیز خوب پیش می رود اما درست در زمانی که چاپستیک را جلوی دهانش گرفته تا یک لقمه از گوشت لذیذ نهنگ را به دهان بگذارد دوست دخترش ناگهان داد می زند: " نه نخورش" آقای میاهو که قطعا به زبان ژاپنی مسلط است متعجب می شود و جوری به او نگاه می کند که گویی متوجه حرف او نشده و می پرسد: " چی شده عزیزم؟"

- نخورش

- چرا نخورم؟ به نظرت غذا مشکلی داره؟

- نه

- پس  چی؟

- نهنگا

- نهنگا چی؟

- این گوشت نهنگه. اونا گناه دارن.

- عزیزم اونا آفریده شدن تا ما بتونیم ازشون استفاده کنیم

- اما یه مستند دیدم که می گفت نهنگا دارن منقرض میشن

- هیچوقت این مزخرفات رو باور نکن عزیزم. دانشمندا این چرت و پرتا رو می گن تا تو اخبار نشونشون بدن. مگه این همه تبلیغی رو که در مورد گرمایش جهانی میشه رو ندیدی؟ همش مزخرفه. زمستون پارسال سردترین زمسونی بود که من تو کل عمرم دیدم. چطور ممکنه کره ی زمین گرم تر شده باشه.

- یعنی در مورد انقراض نهنگا دروغ می گن؟ چه سودی براشون داره؟

- اینا همش دعواهای شرکتهای بزرگه ما بازیچه ایم. تازه مگه ما چقدر گوشت می خوریم فوقش 250 گرم. با 250 گرم اون نهنگا منقرض نمیشن

- ولی برای اون 250 گرم یه نهنگ رو کشتن

- ببین عزیزم اقیانوس خیلی وسیعه. اون نهنگ می تونسته بره تو آبهای قطب شنا کنه یا بره وسط اقیانوس آرام یا هر جای دیگه. اما عوضش درست جایی رفته که یه کشتی شکار نهنگ اونو شکار کنه به نظرت این سرنوشت نیست؟

دیگر منتظر جمله ی بعدی دوست دخترش نمی ماند و اولین تکه از گوشت خوش رنگ نهنگ را که با ادویه مخصوص طعم داده شده و در پودر ویژه ای که فقط آن رستوران تهیه می کرد خوابانده شده بود را به دهان گذاشت و صبر کرد تا دندان هایش آرام آرام آن را تکه تکه کنند  بعد چشمهایش را بست و چند لحظه در لذت طعم گوشت غوطه ور ماند و آخر سر آن را سر داد تا از گلویش پایین برود و در اعماق دستگاه گوارشش هضم شود. از اعماق اقیانوس تا اعماق  معده ی آقای میاهو، سفری که به احتمال خیلی زیاد نهنگ لذتی از آن نبرده است.

چشمهایش را باز کرد تا به دوست دخترش بگوید. : " می بینی فوق العادس باید امتحانش کنی" اما حروف " می ب..." در دهانش خشک شد. دوست دخترش نبود. داشت از رستوران خارج می شد. آقای میاهو بلند شد و به دنبال او رفت. در پیاده رو دستش را گرفت و دختر ایستاد. گفت: "چی شد عزیزم. خوب اگه ناراحتت می کنه می تونیم یه چیز دیگه سفارش بدیم"

- فرقی هم می کنه؟ اون نهنگ دیگه مرده و تو با لذت مشغول خوردنش بودی.

- خوب من هم همین رو می گم کاری نیست که بشه انجام داد بهتر نیست از خوردنش لذت ببریم؟

- یعنی ما نمی تونیم هیچ کاری برای نهنگا انجام بدیم؟

- شاید همین قدر که به فکرشون هستی کافی باشه عزیزم. خیلی چیزا هست که ما نمی تونیم تغییرش بدیم. لطفا بیا برگردیم.

آنجا ایستاده بودند، رو به روی هم. مردی سعی داشت تا زنی را متقاعد کند که خوردن گوشت نهنگ هیچ اشکالی ندارد.  

- نه کافی نیست.

- یعنی باید بری؟

- فکر می کنم این تنها راه ممکن باشه

- اما...

- متاسفم

و بعد شروع به دویدن کرد. آقای میاهو همانجا ایستاد و فرار دوست دخترش را تماشا کرد. وقتی که دختر آنقدر دور شد که دیگر عینک ته استکانی آقای میاهو هم نمی توانست او را به چشمش بیاورد تسلیم شد. چند دقیقه یا چند ثانیه بیشتر طول نکشید. با خود گفت: " خوب اینم رفت بالاخره این اتفاق می افتاد." به رستوران بازگشت. روی صندلی نشست تکه ای از گوشت نهنگ را با دست برداشت و به آن زل زد. چند دقیقه و یا چند ثانیه بیشتر طول نکشید. آن را در دهانش گذاشت و چشم هایش از لذت چشیدن طعم آن غذای لذیذ، بار دیگر بسته شد.




باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 60 تاريخ : چهارشنبه 9 فروردين 1396 ساعت: 14:48