یکلیا و تنهایی او

ساخت وبلاگ

بخش هایی از داستان "یکلیا و تنهایی او" نوشته تقی مدرسی


نه یکلیا چیزی مرا نمی ترساند و از چیزی متعجب نمی شوم. ترس و تعجب با اشخاص کوچک و وحشی بازی می کند.


"یکلیا به من جواب بده او را چطور دوست می داشتی؟"

"جانم در طلب او می سوخت. وقتی که مرا دز آغوش می فشرد و یا لبم را گاز می گرفت، یاس گناه به قلبم نمی گذشت. با اشتیاق می بوسیدمش و حاضر بودم پدرم را در مقابلش به خاک بیاندازم."


"یکلیا تو همیشه تنها بوده ای"

"نه چوپان پیر من به هیچ کس اجازه ی گفتن چنین سخنی را نمی دهم. زمانی که او گل سرخی را، به شوخی، به گونه ام می زد، من همه چیز داشتم."

باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 46 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1396 ساعت: 0:48