بخش هایی از داستان "یکلیا و تنهایی او" نوشته تقی مدرسی
نه یکلیا چیزی مرا نمی ترساند و از چیزی متعجب نمی شوم. ترس و تعجب با اشخاص کوچک و وحشی بازی می کند.
"یکلیا به من جواب بده او را چطور دوست می داشتی؟"
"جانم در طلب او می سوخت. وقتی که مرا دز آغوش می فشرد و یا لبم را گاز می گرفت، یاس گناه به قلبم نمی گذشت. با اشتیاق می بوسیدمش و حاضر بودم پدرم را در مقابلش به خاک بیاندازم."
"یکلیا تو همیشه تنها بوده ای"
"نه چوپان پیر من به هیچ کس اجازه ی گفتن چنین سخنی را نمی دهم. زمانی که او گل سرخی را، به شوخی، به گونه ام می زد، من همه چیز داشتم."
برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 46