یک پست مناسبتی

ساخت وبلاگ

بچه که بودم. خیلی هم بچه نه مثلا پنجم ابتدایی، پدرم دو کتاب نوحه خرید. نمی دانم برای چه چون نه خودش مسجد می رفت و نه هیچکدام از ما. من یکبار کتاب نوحه را برداشتم به مسجد رفتم و با اعتماد به نفس یک نوحه خواندم. از آن سال دیگر این روند شروع شد. حالا پدرم هم به مسجد می آمد. احتمالا ذوق نوحه خواندن پسر بزرگش را داشت. اما من خوب نبودم. دیگران این طور می گفتند. ریتم نداشتم. نوحه ها در نمی آمد. مجلس به هم می ریخت. یکی سه ضرب می زد یکی شور، یکی زخم زبان. کم کم نوحه خواندن در مسجد شده بود کابوس من. رفتن پشت میکروفون و جلوی آن همه آدمی که تو را دوست نداشتند قرار گرفتن واقعا عذاب آور بود. شاید این اولین آجر از خانه ی ایمانم بود که فرو ریخت. سال های اول دانشگاه بود که دیگر مسجد نرفتم. نوحه نخواندم و دیگر از شب اول تا دهم محرم را با استرس نگذراندم. اما فکر می کنم این چیزی بود که شخصیت من را شکل داد. من یاد گرفتم که تسلیم شوم. وقتی شرایط سخت و استرس زاست، وقتی که من را نمی خواهند، وقتی که به اندازه ی کافی خوب نیستم. در تمام این موقعیت ها من تسلیم می شوم اگر هم تسلیم نشوم همان کاری را می کنم که زمانی که کلاس چهارم ابتدایی بودم کردم. داستانش را شاید بعدا برایتان گفتم. حالا چرا این ها رو نوشتم؟ نمی دانم شاید فقط یک پست مناسبتی باشد!

باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 66 تاريخ : پنجشنبه 22 مهر 1395 ساعت: 5:31