در آخرین روز زمستان

ساخت وبلاگ

در آخرین روز زمستان مردی که جسد یک سگ را روی دوش خود حمل می کرد زنگ خانه ی شماره ی 333 را فشار داد. آقای آدامز با عصبانیت در را باز کرد و پس از برانداز کردن مرد و حیوانی که روی دوشش بود با صدایی که سعی می کرد آرام به نظر برسد گفت: " نیازی نیست دستت رو روی زنگ نگه داری کافیه یک بار فشار بدی و بعد برش داری " و بعد انگشت اشاره اش را از روی سینه ی مرد برداشت. مرد به سختی گوشه ی لبش را کج کرد و سعی کرد تا نشان دهد که می خواهد لبخند بزند البته آن کج کردن ناشیانه ی گوشه ی لبش هیچ شباهتی به یک لبخند نداشت. با صدایی که واقعا آرام بود گفت: " میتونم بیام تو اقای آدامز" آقای آدامز بدون این که هیچ حرفی بزند از سر راه مرد کنار رفت. او از پله های ورودی بالا رفت. لاشه ی سگ را در جایی شبیه حیاط پشتی خانه روی زمین گذاشت. روی زانو نشست و دستی به پوزه ی سگ کشید. زیر لب گفت: " حالا نوبت توعه" بلند شد و بیل را از گوشه حیاط برداشت و مشغول به کندن یک چاله شد. هر بار که بیل را در زمین فرو می برد نگاهی به قبر های که سه ساعت پیش کنده بود می کرد. قبر های قشنگی از آب در آمده بودند. به این فکر کرده بود که اگر بچه ها بخواهند با هم بازی کنند باید یک راهی برایشان درست کند. قبرها به هم راه داشتند و بچه های می توانستند هر وقت که بخواهند مادرشان را را بغل کنند. سارا هر وقت دلش می خواست می توانست برای بچه هایش قصه بگوید. قبر جدید بزرگ و بزرگتر شد. وقتی کارش تمام شد لاشه ی سگ را به ارامی درون قبر گذاشت و برای آخرین بار پیشانی اش را به پیشانی سگ چسباند. شاید قطره ی اشکی هم روی گونه اش سر خورد. به آرامی از قبر بیرون آمد. با دستهایش خاک را به درون آن هل داد. کم کم صدای هق هق بلندتر شد اما کارش را متوقف نکرد. همانطور که اشک می ریخت و ناله می کرد، گوری که کنده بود هم با خاک پر می شد. وقتی کارش تمام شد بلند شد ساعدش را روی صورت و چشمهایش کشید و بعد به درون خانه بازگشت. آقای آدامز یک لیوان آب برایش آورد و از او خواست تا کمی بنشیند. آقای آدامز پیرمردی خمیده بود که موهای شقیقه اش مثل برف سفید و مثل یالهای یک اسب بلند بودند اما در وسط سرش حتی یک دانه مو هم نداشت و در حالی که با عصا و پیراهن سفیدش در خانه راه می رفت از گذشته خاطرات مبهمی را نقل می کرد. دیگر همه به وجود او عادت کرده بودند. او برای سارا یک دوست خوب و برای بچه ها مثل یک پدر بزرگ بود. یوسف که به لیوان آب خیره شده بود سرش را بالا آورد و به آقای آدامز نگاه کرد. لبهایش لرزیدند و صداهای نا مفهومی شنید شد. آقای آدامز دستش را پشت گوشش  قرار داد و گفت: "چی میگی یوسف نمی شنوم" یوسف این بار کمی بلند تر سعی کرد تا کلمات را بیان کند " ت م وووو م شد" کلمات لرزان از دهان او خارج شدند. آقای آدامز لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: " آره یوسف تموم شد تو کارتو خوب انجام دادی" 



شاید ادامه دار...

باز تو...
ما را در سایت باز تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1koowat7 بازدید : 61 تاريخ : چهارشنبه 8 فروردين 1397 ساعت: 17:34