باز تو

متن مرتبط با «گمشده ها» در سایت باز تو نوشته شده است

زمانی که هاروکی موراکامی بودم

  • -          یه وقتی می خواستم یه رمان بنویسم که توش یه گوسفند به یه آدم تبدیل میشه و خیلی اتفاقای عجیب و غریب براش میفته اون موقع خیلی کتاب خون نبودم الانم نیستم ولی چند وقت پیش که در مورد هاروکی موراکامی می خوندم فهمیدم تو یکی از کتاباش همچین داستانی رو نوشته اولش خیلی عصبانی شدم که چرا ایده ام رو دزدیده ولی بعدش فهمیدم اون این کتاب رو حتی قبل از تولد من نو, ...ادامه مطلب

  • برای وال کوهان دار بنویسید

  • وال کوهان دار رو یادتون هست؟ چیزی به وال کوهان دار بگید هر چیزی که دوست دارید., ...ادامه مطلب

  • این رد پای تنها رو رو برفا می بینی؟

  • یه روز یه جاده می شه به سمت سرزمینی پر از نور پر از نور, ...ادامه مطلب

  • یک خطی های درد

  • اونقدر آینده مبهم و ناپایداره که کاش به جای نئاندرتالها، هوموساپینس ها منقرض شده بودن!, ...ادامه مطلب

  • یخ ها آب می شوند

  • دیروز مرگ نزدیک بود. عجیب و احمقانه این است که قبل از اینکه به کسانی که دوستشان دارم فکر کنم به این فکر کردم که هنوز زنی را نبوسیده ام. مرگ ما را از خودمان بیرون می کشد. من می توانستم ملوان، رام کننده ی شیر، بند باز، پزشک، جهانگردی کوله به پشت و یا هر چیز هیجان انگیز دیگری باشم. اما به جای تمام اینها این هستم. مردی ناشناخته که در یک روز ناشناخته در یک راه نا شناخته مرگ راهش را می بندد. غمگین هم اگر نباشد ترسناک است. چیزی که دیروز با آن رو به رو شدم ترس نبودم. اثبات این حقیقت بود که پایان قطعی است. روزی تمام خواهد شد. درد، دوست داشتن، عشق، رنج، فریاد، خنده.... ، روزی تمام خواهد شد. چه کسی من را به یاد خواهد آورد؟ چه کسی با چشمهای خیس عکسهایم را نگاه خواهد کرد؟ چه کسی به خاطراتی که با من داشته فکر خواهد کرد؟ چه کسی کلمه هایم را به خاطر می آورد؟ دیروز مرگ نزدیک بود.یخ ها آب شدند. کی می‌خواهم سفر را آغاز کنم؟, ...ادامه مطلب

  • تا شکم ماهی ها؟ یا راه نجات کدام است؟

  • چرا چیزی می نویسم؟ اصلا چرا باید چیزی بنویسم؟ نوشتن مثل گاز زدن پیتزای داغ، مثل جلد کردن توپ پلاستیکی و مثل ریاضی درس دادن در زندگی من اتفاق افتاد. من نوشتم. با مخاطب های کم. همان هایی که اینجا هستید. متن های بی معنا، شعرهای پر سوز و گداز، رفتن ها ماندن ها. حالا از من چه چیزی باقی مانده است؟ چرا همینگوی، سالینجر یا جرج اورول نیستم؟ حالا چه کسی مرا بیشتر دوست دارد؟ ماموریت ما چیست؟ قبول کنید که سیاره ی خسته کننده ای داریم که هر روز خطرناک تر می شود. ولی مگر ما برای نجات یافتن به اینجا آمده ایم؟ نه. ما آمده ایم تا در نهایت بمیریم! تمام پس چرا چیزی می نویسم؟ شاید چون راه دیگری بلد نیستم. مردی تنها در جزیره ای تنها که هر روز روی شنهای ساحل کلمه ی "کمک" را می نویسد و هر بار یک موج عظیم آن را پاک می کند. اما مرد چکار کند؟ وقتی راه فراری ندارد چکار کند؟ به آب بزند و بگریزد؟ تا کجا؟ تا شکم ماهی ها؟ , ...ادامه مطلب

  • نه با پاهایت...

  • می خواهم که بازگردیاما نه با پاهایتبا قلبتولی برنگردپلها فرو ریخته اندهم قطارانمان اسیر گشته اندو کلماتی که در گوش یکدیگر زمزمه کرده بودیممعنایشان را از دست داده انددر مازن ها و مردانی باقی مانده اندبا گلوله هایی در جیبهایشان برای یک جنگ تازهمی خواهم که بازگردیکشته های جنگ را به خاک بسپاریو از سرنوشت که ما را با یکدیگر نمی خواستانتقام بگیریمثلا یک روز که به حمام می رویخونت بر کاشی هاجاری شودمی خوا,پاهایت ...ادامه مطلب

  • سلول های خالی

  • می خواستم هولدن کالفیلد باشم و نبودم. جرات نداشتم سیمور گلس باشم نه آنقدر می فهمیدم نه آنقدر احمق بودم. می خواستم جان سخت یا بروسلی یا ریک بلین یا فرودو بگینگز باشم و نبودم. می خواستم گودزیلا باشم یا شاید هالک اصلا به درک بت من، ولی اینها هم نبودم. من ابر قهرمان هیچکس نبودم. می خواستم ابر قهرمان تو , ...ادامه مطلب

  • هانیه

  • دختر حلقه ای را که در انگشت اشاره ی دست راستش بود، می چرخاند. سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده بود و مقنعه ی سیاهش کمی عقب رفته بود. گاهی که اتوبوس از سایه ی ساختمان های بلند خارج می شد موهای خرمایی رنگش برق می زدند. هفته ی بعد تولدش بود. نوزده سالگی برایش به آرامی می گذشت. روزهایی که صبح زود از خواب, ...ادامه مطلب

  • عشق ها و خنجرها

  • چه کسی گفته که من از تو می گریزم؟چه کسی گفته که من تو را از یاد خواهم برد؟ چه کسی گفته که من بی تو حتی نفس خواهم کشید؟   جای بوسه هایمان تا ابد در قلبم می درخشد قصه نمی گویم و می دانم که گفته بودی که برای زمین با شعر نمی شود کاری کرد که حتی خورشید به عدالت بر تمام سرزمین ها نمی تابد اما فراموشی از م, ...ادامه مطلب

  • خطوط دستهایمان

  • عزیز من، گمان مبر زمانی که واژه هایم از دوست داشتنت می گویند همه چیز به همین سادگی است. مغز باید دستور بدهد، قلب باید تندتر بتپد، خون در تک تک رگ ها جاری شود، پلک بپرد، چشمها گشاد شوند و آنقدر نفس نفس بزنم تا کلمه ها کنار یکدیگر بنشینند و به دوست داشتنت ختم شود.همه ی ما نقاشیم و همه ی ما بازیگریم و , ...ادامه مطلب

  • بی ریشه ها

  • می دانی انسان موجود ظریفی است. تمامی اش از ظرافت است. دستانش، چشمانش، قلبش. و قلب ها می شکنند. اگر کسی را دوست می داری، اگر کسی را می بوسی، اگر کسی را در آغوش می گیری جوانه ای را در قلبش می کاری که ریشه می دهد و تمام ظرافت او را پر می کند. انسان از تکیه بر خودش غافل می شود و به درختی که در قبلش ریشه, ...ادامه مطلب

  • مثل یک وال کوهان دار

  • فکر میکنی که ماهی ها چون آبشش دارند می توانند در زیر آب نفس بکشند؟ نه عزیز من. داستان عادت است. طبیعت ما موجودات زنده را اینطور ساخته. که عادت بکنیم. به رفتن، به مرگ، به دریا، به طوفان، به خون، به انفجار، به شب های ساکت، به تخت های خالی، به گریه های یواشکی، به تنهایی، تنهایی، تنهایی.ما هم عادت کرده , ...ادامه مطلب

  • مرد تنها

  • مرد تنها  در آستانه چهل سالگی اش وقتی هنوز لبهایش،  گونه های هیچ زنی را نبوسیده زیر تنها درخت سرو دامنه ی شمالی خیره به آسمان به این فکر می کند که "جبار" صورت فلکی زیبایی است! مهدی یکتا , ...ادامه مطلب

  • آنها که جهان را روی دوش گرفته اند

  • عشق را با گلوهای زخم خورده قلب های خسته و دستان چند ریشتری لرزانمان زیر انبوهی از نبودن هایشان دفن می کنیم   از زن ها زیاد گفته اند از مرد های ساکت اما هیچ آنها که جهان را روی دوش گرفته اند و نیمه های شب بر موجودات پلید می شورند آنها که گلها را با نام کوچکشان , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها